loading...

قاتل پیرهن چارخونه!!

هر آنچه برای تبدیل شدن به یک قاتل نیاز دارید در عمیق ترین و کثیف ترین نقاط روحتان نهفته است!

بازدید : 21
دوشنبه 4 اسفند 1398 زمان : 15:17

نمی‌دانم این متن آخریست که از من در این وبلاگ خواهد ماند یا نه اما تا دیر نشده است و انگیزه نوشتنی در من وجود دارد میخواهم بنویسم!

ویروسی که کل جهان را فرا گرفت.
جرقه اش سوپ خفاشی بود که شاید به قول ما ایرانی‌ها خوب جا نیفتاده بود!!
خلاصه که ماجرا همینقدر ساده بود و تبعاتش پیچیده، کشنده و هولناک.
مرگ را هر یک شاید نزدیک تر از گذشته به خود حس میکنیم و برعکس آن سوال معروف که میگوید" اگر میدانستی قرار است دو روز دیگر بمیری چه میکردی؟" در جواب اکثرمان خواهیم گفت در خانه میماندم!
حداقل جواب من که چنین چیزی خواهد بود.رفتن به دنبال آرزو‌هایت در این دو روز فرضی باقی مانده معادل است با مبتدلا کردن عده کثیر دیگری به این بیماری.
خب پس در این دو روز چه میکردم؟
شاید تمام عزمم را جزم میکردم که آنهایی که بیش از همه دوستشان دارم از خود متنفر کنم!کار سخت اما شدنی‌‌‌ای به نظر می‌آید.
احتمالا بعد هم یک گوشه بنشینم و گریه کنم.
گریه کنم برای اینکه گریه کرده باشم!میخواهم از تمامی‌احساساتم به حد کافی و حتی اغراق آمیزی استفاده کنم.میخواهم تا ته هر آنچه در وجودم تا کنون حمل میکردم را خالی کنم.سپس احتمالا کمی‌به در و دیوار مشت بکوبم و داد و فریاد به راه بیاندازم.به هر حال عصبانیت هم جزئی از آدمی‌محسوب میشود.
بعد هم احتمالا با یک فیلم کمدی ماجرا را ختم به خیر کنم.
ساده به نظر میرسد.
ساده تر از آنچه که فکرش را میکردم و امیدوارم که همینطور هم باشد.

خوابگاه غلغله است، هرکسی سمتی میرود و با کسانش که از او دورند صحبت و درد و دل میکند، بلیط برای بازگشت میگیرند و آرزو برای بهبود شرایط میکنند.
در این بین افرادی را میبینم که برای تعطیلی دانشگاه شادمانی و پایکوبی(اغراق نیست اگر این را بگویم) میکنند که حقیقتا برایم غیرقابل درک اند و در لیست سیاه ام بی درنگ قرارشان میدهم.

سپس به این می‌اندیشم که هرگز به این زودی‌ها قصد بازگشت به خانه نخواهم کرد.به پدر و مادرم که از من ضعیف ترند فکر میکنم و اینبار قرار را بر فرار ترجیح میدهم!

به دوستی که از دستش داده ام فکر میکنم.
حداقل بار اینکه او را قبل مرگ از خود برنجانم از دوشم برداشته شده است زیرا به اندازه کافی از هم آزرده ایم.

و سرانجام به مکالمه‌‌‌ای که از کوچه به گوشم میرسد می‌اندیشم؛ فردی به عزیزش که آن سوی خط است می‌گوید" مراقب خودت باش" و خداحافظی میکند.

مراقب خودت باش...این التماس، این خواهش، این احساساتی که تمامی‌وجودمان را پر کرده‌اند و پایان دادن را برایمان بیش از هرچیز دیگری سخت میکنند...

مراقب خودتان باشید

معرفی انواع لاک ژلیش
بازدید : 22
يکشنبه 3 اسفند 1398 زمان : 20:20


"به یقین، در درست بودنم شکی ست که در اشتباه بودنم نیست..."

پنج سیب سبز.
پنج سیب سبز که طعمشان را بارها و بارها در ذهنم مزه کردم.
آدمی‌جز خیال نیست.
برای پذیرفتن آمادگی جنون واری لازم است، پذیرفتن فانی بودن، خیال بودن.
دیدمش بیش از آنکه حقیقتا دیده باشمش.
سخن‌ها از پی سخن‌ها.
همدمی‌یافتن سخت است در دنیای بیدارها‌، پس خوابیدم.
در خواب پنج سیب سبز دیدم در دستان رویای دیگرم.
گذشتم از برابرشان.
دوباره بازگشتم، توان ترک توهماتم در من نبود.
با شوق بازگشتم، در آغوش کشیدمش آنگونه که هیچگاه میسر نشده بود.
رفت!خیالم رفت!در خواب هم به حقیقت ختم میشد سرانجامم.
اشک ریختم، بارها در بیداری و خواب اشک ریختم به امید رهایی.
بیشتر فرو رفتم، بیشتر از پیش...

مجسمه نقاب کله قوچ پلی استری
بازدید : 22
يکشنبه 3 اسفند 1398 زمان : 20:20

عدم احساس صمیمیت!

من ازین رنج میبرم...

من از فراموش کردن احساساتم رنج میبرم...

ازینکه بعد از یک مدت با یک دوست برخورد میکنم نمیتونم مثل قدیم باشم.

ازینکه بعد از چهار سال هنوز هیچ کس رو به خودم نزدیک نمیبینم...

راه نجات چیه؟

خسته ام...

مجسمه نقاب کله قوچ پلی استری

تعداد صفحات : 0

آمار سایت
  • کل مطالب : 4
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 1
  • بازدید کننده امروز : 1
  • باردید دیروز : 0
  • بازدید کننده دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 2
  • بازدید ماه : 5
  • بازدید سال : 24
  • بازدید کلی : 112
  • کدهای اختصاصی